سکانس_اول :
بند کفشش باز شده بود ؛ قدمهاش رو هم داشت تند برمیداشت…دلم ریخت ؛ یکی توی سرم داد زد:
” برو بهش بگو…الانه که بیفته ”
دویدم سمتش… آروم زدم روی شونش:
” خانومی! بند کفشتون بازه! داره میره زیرپاتون ، گفتم بگم که نیفتید!! ”
چشمهاش از خوشحالی برق زد:
” وای مرسسیییی عزیزم ”
و با لبخند دور شد…

سکانس_دوم
روی پله ها می بینمش و خشکم میزنه!! دلم میریزه. میرم سمتش :
” خانومی! پوششتون اصلا مناسب نیست ”
اخماش گره میخوره ، صداش رو بلند میکنه:
” به تو چه ربطی داره؟؟ ”
و با اخم دور میشه…..

هر دوجا ، دلم ریخت ؛ نه منفعت شخصی درکار بود
نه اجبار و… من فقط دلم ریخته بود!
من فقط نمیتونم و نمیخوام ببینم کسی ” بیفته ” !
مگه هردوبار دلم نسوخته بود؟
پس چرا یکی لبخند زد و یکی اخم کرد؟
چرا وقتی به #دنیا ی یکی اهمیت میدی خوشحال میشه ؛ ولی وقتی برای نجات #اخرت اش میخوای کمکش کنی اخم میکنه؟؟؟

 

منبع : جنبش حیا

مدیر سایتمشاهده نوشته ها

Avatar for مدیر سایت

شهید طهرانی مقدم

امکان ارسال نظر وجود ندارد!